چه هفته پرباری....
تو این یه هفته کلی دیدار داشتم، با انواع آدما از قشرهای مختلف............................
جمعه 7 مهر رفتیم دیدار یکی از اقوام و برای سفر حج آمادشون کردیم.... ایشالا قسمت شما.....
بعدش رفتم پیش مریم.....ازم خواسته بود برم پیشش......تازه خوش و بش کرده بودیم که مینا هم اومد....یک ساعتی باهاشون بودم.....متن های درس زبان مینا رو ترجمه کردم....و کلی خنده.......چقد جای هانیه خالی بود
.....دلم براش یه ذره شده.......6 ماه میشه که همو ندیدیم.....قرار شد اگه هانیه کنسرت گذاشت منم خبر کنن .........
سه شنبه.....11 مهر 91..............جووووووووون.........
صبح رفتم محل قرار ، ساعت تقریبا 9:45 بود که..............بعله......سپیده جون هم اومد....
کارت کشیدیمو و رفتیم که بریم............کلا هشت ساعت و 40 دقیقه باهاش بودم.......وای ی ی ی 
الان که دارم این پست رو می نویسم حساب کردم چند ساعت باهم بودیم......یکم ذوق مرگ شدم......فقط یکم....زیاد شدید نبود
تو این هشت ساعت فقط یه بطری آب به داد ما رسید......انقد مشغله داشتیم که گاهی اوقات فقط وقت میکردیم اونو پر کنیم یا آبشو تازه کنیم.......
یه سر رفتیم شمال ، یه سر رفتیم جنوب........ولی تو جنوب گیر کردیم.......
با خیلی جاها آشنا شدیم......... سپیده که آخراش داشت error میداد به خاطره جور نشدن کارها، خستگی، گشنگی.....شروع کردم به خوندن آیه الکرسی.........شیدا جات خالی....

یکی خوندم......دیدم آقای ولایتی نامه رو نوشت.......آخه اگه بدونین چه جمعیتی جلو در اتاقش صف بسته بودن به من حق میدیدن ، همین که قسمت شد ما رفتیم تو، خودش کلی بود......
از اتاق اومدیم بیرون ، فقط قیافه سپیده.......
رفتیم بقیه امضاء ها رو پاش بزنیم....خدا عمرش بده یه آقایی بود که بهش میگفتن دکتر...ما بیرون منتظر شدیم تا بادیگاردش نامه رو برد و اون امضاء شو نثاره نامه کرد......دستش درد نکنه زود راه انداخت اما .............
رفتیم دبیرخونه.......تازه فهمیدیم که دکتر خیلی زود امضاء زد و تشریفشو برد، نامه شماره نشده بود ، شمارشم باید تایپ بشه و یه نامه جدید و امضاء دکتر هیچه.........
وای وای وای ......قیافه سپیده......
زینب : سپیده جان آب میخوری؟
سپیده: خنکه ؟؟؟؟
زینب : میخوای برم خنکش کنم؟؟؟؟
سپیده: نه نمیخواد....
ساعت 3:15 بود که نامه رو دادیم دوباره تایپ بشه.....در همون حین پرسنل اون قسمت از خستگی مفرط قاطی کرد و با آقای محمد آقا زد بهم......
نمیدونم چرا هر قسمت میرفتیم یا تلفنشونشون زنگ میخورد یا اینجوری میشد.....
یه چند مین صبر کردیم تا خانم ناز نازی تشریف آورد......نامه رو تایپ کرد ولی دکتری در کار نبود که پاش امضاء بزنه.........خلاصه کلام ما هیچ کاره بودیم اساسا همه چی به فردا منتقل میشد.....
جلو دبیرخونه بودیم که آیه الکرسی دیگر را شروع کردم...... با آقای دبیرخونه صحبت کردم....آقا داشت قاطی میکرد که گفتم بابا من سپیده نیستم.......والا.....وای چقد خندیم اونجا......
به من میگفت چرا متوجه نیستی خانوم ؟ماشالا خودت که عاقلی دیگه من نباید اینارو بهتون توضیح بدم که .....آخه میشه امضاء رو این نامه باشه شماره رو اون یکی؟؟؟؟ داری به من چی میگی؟؟؟
ای وای ی ……أصن یه وضی بوداااااا........
دیگه مایوس شده بودیم و سنگای آخر بود که آقا محمد اومد و همه چی درست شد.......
کارو تموم کرد و........تا 1 ساعت دیگه اونجا بودیم و بعدش راهی خونه شدیم........
راستی کادو تولد سپیده رو هم دادم.......ناقابل بود.....
بعد از اینکه سپیده take off کرد یه چن تا آیه الکرسی هم خوندم واسه عوامل خانگی.....چون حس جواب دادن نداشتم....خوندم که سریع خلاصه شه که خداروشکر به خیر گذشت.....
غذا و بلافاصله خواب............
خیلی تصادفی یکی از دوستای دوره راهنماییم که دوست مشترک دبیرستان سپیده جان هم بود ، دیدیم......اونم برا خودش جکیه.......
چهارشنبه 12 مهرم جزء روزای خوب و به یاد ماندنی بود
.....با سپیده بودن همیشه و همه جا زیباست.....نهایتش 2 ساعت شد......خوش گذشت......
رو پل هوایی بودیم که دوستم سعیده رو دیدم......بی نهایت خوشحال شدم.......چون خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم....کوتاه اما به یاد ماندنی.....
تا یه مسیری باهم بودیم اما برخلاف میل باطنیم باید از سپیده خداحافظی میکردم
.....آه....بسیار سخت ولی اجبار......
رفتم به سمت خونه شیدا اینا واسه عیادت.......منو دیدن انگار دلقک دیدن
....نیششون تا کجا باز.....بابا نخندید بینیاتون کج میشه
......شیدا که همش دستش رو گونه هاش بود.....1 ساعتی هم خدمت اونا بودیم و بعداز یه دیسکوی حسابی کم کم با عاطفه راهی خونه شدیم......
جدأ نشستید دارید نوشته های منو میخونید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای که شما بیکارتر از منید.....من عاشقم شما چی؟؟؟

بابا تموم شد دیگه.....آخرشم روز 5شنبه یهو کنجکاو شدیم....... بعد از وارد شدن به آموزشگاه صدای امیرو شنیدیم... حالمون گرفته شد....باز شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن که دیدم مفید نیست فکرمو پراکنده کردم.....
آهان شب هم رفتیم تولد پسرعموبزرگم........اونجا هم خوش گذشت....ولی خداییش دیگه از هرچی تولده داره حالم بهم میخوره.....خزش کردن رفت...............
نظرات شما عزیزان: